Nine Act Tragedy

تراژدی در نه پرده

Nine Act Tragedy

تراژدی در نه پرده

تو کوچه خاکیمون گم شده ام

یاد کوچه خاکیمون خیلی به خیر  

خاطرات کودکی با بازیهاش 

 

یاد تنها بازی فقیرونش 

توی جوب خوابیدن و آب بازیهاش 

 

یاد چرخ و فلک یک تومنیش 

یاد با کبریت خونه سازیاش  

 

یاد باد نم نم رو گونه هام 

یاد دختراش با خاله بازیاش 

 

وای عجب روزایی پشت سر گذشت 

واسه ما امروز مونده خاری هاش 

 

دیگه حتی تو بهار گل نمیدند 

دیگه گرگ اومد جا اسب گاریاش 

 

امروزم میگذرد و فردا میاد 

واسه آینده میمونه زاریاش  

 

روزگار بدیه عزیز من 

امروز باتوم به دستند درباریاش   

 

توی کوچه خاکیمون گم شده ام 

دستمو بگیر بکش بالا داداش

 

 

 

 

بگو تا بگویم

صد ها بار این دل را شکستی
نفهمیدم ،نفهمیدم که هستی
صدها بار از من دل بریدی
به رویا دیدمی اینجا نشستی

.....................

چه گویم از جفا نی از وفایت
ندیدم لحظه ای از تو صفایت
گرفتی دست گرمم را به سردی
به دل دارم من عشقت تا نهایت

.....................

بگو ای برده دار ،دار هستی
بگو این لحظه را با کی نشستی
خدا هر لحظه را از من نگیرد
که با عشقت ، بد افتادم به مستی

....................

صدای پای تو در گوش من ماند
دلم را از نخست ، تا حال لرزاند
به دادارم قسم ای نبض قلبم
موذن نی به اسمت ، کی اذان خواند؟

به دل گرمت قسم این خانه سرد است

هر گوشه سکوت و غم و ویرانه بسوخت 

امروز دلم برای این خانه بسوخت   

گر همدم من رهش زمن گشت جدا 

بر هر قدمش دو چشم دیوانه بدوخت  

...................... 

جانانه فدای غم دنیایم کرد 

در گیر خود و هیچ زفردایم کرد 

 

گر خاطری هم بود گذشت از من و دل 

چون حنجره ای برید و در نایم کرد 

 

 تنها شدم و دوست به من بیگانه 

در هر حرمی همچو عدو خارم کرد   

 

در عالم نا اهلی و بی دینی بود 

من را ز همه برید و ناکارم کرد 

 

ای وای ببین همه ز من نالانند  

ای وای همه را بر سر من یارم کرد

آنقدر نخواستی بازگردم تا در مه آلودگی خاطرات گم شدم

از آنسوی پنجره ای که باغ شما دیدی به سوی آن نداشت.آفتابی میگذشت 

و پرنده ای که راه را به سوی آشیانه گم کرده بود 

و تپشهای تند قلب گنجشک گونه اش چنان ترسان  

که چشم التماس به سوی آفتاب دوخته بود 

و شاید پنجره ای که باز شود 

بی حراص از میله های منتظر 

 که دلی سنگین  

به استقبال آزادی کوچکش می فرستاد    

ببخش بر من خدا تنها ترینم

به تنهاییم قسم تنها ترینم 

که تنها خرده ای روی زمینم  

هزاران بار کردم کبر اما 

هنوزم غیر خود تنها نبینم 

 

به هر کس که دشنام داد بر من 

به هر کس که نشستست در کمینم  

تو امروز را ببخش بر من برادر  

خدا داند که من تنها همینم 

 

سوال بی جوابی در دلم هست 

که با یادش عرق زد بر جوینم 

 

چرا عاشق شدم دیروز که امروز 

به بادی دادمی  آداب دینم

دگر دیر است برای عشق دیگر

عزیزم سالی و اندی گذشتست  

همین باشد دلیل پای خستم 

تمام ماه ها را من دویدم 

به اینجا که رسیدم ، هی نشستم  

زبانم نا خود آگاه . تنگ آمد 

نگفتم ، اری، بر تو دل ببستم  

 ........................  

چه کردی با دلم هم با جهانم 

که چشمم کور گشت و بی زبانم 

که هر شب لعن کردم این دلم را 

به هر تار صدا ، هم بر لبانم 

 فقط یک جمله را بر من ندیدی ؟

که از یارم دمی من دل ستانم ؟ 

.........................