از آنسوی پنجره ای که باغ شما دیدی به سوی آن نداشت.آفتابی میگذشت
و پرنده ای که راه را به سوی آشیانه گم کرده بود
و تپشهای تند قلب گنجشک گونه اش چنان ترسان
که چشم التماس به سوی آفتاب دوخته بود
و شاید پنجره ای که باز شود
بی حراص از میله های منتظر
که دلی سنگین
به استقبال آزادی کوچکش می فرستاد