هر گوشه سکوت و غم و ویرانه بسوخت
امروز دلم برای این خانه بسوخت
گر همدم من رهش زمن گشت جدا
بر هر قدمش دو چشم دیوانه بدوخت
......................
جانانه فدای غم دنیایم کرد
در گیر خود و هیچ زفردایم کرد
گر خاطری هم بود گذشت از من و دل
چون حنجره ای برید و در نایم کرد
تنها شدم و دوست به من بیگانه
در هر حرمی همچو عدو خارم کرد
در عالم نا اهلی و بی دینی بود
من را ز همه برید و ناکارم کرد
ای وای ببین همه ز من نالانند
ای وای همه را بر سر من یارم کرد
تنهایی چه بهانه ی قشنگیه واسه اینکه برگردیم رو به وسعت بی انتهای دل شاید بتونیم جسارت گذر از کوچه های نرفتش رو بکنیم.
تنهایی دیگه بهانه نیست واسه من.پوست و استخوان شده.تو خونم جاری شده.اما دل هنوز پر پر میزنه واسه یک لحظه دیگر از تنهایی